این بار کترینا دست مخاطب را میگیرد و با مارتا وارد دنیای سالمندان میشود
و چقدر هیجان انگیزست که نویسنده سراغ قشری رفته که کمتر از آنها نوشته میشود آن هم بهعنوان قهرمانان داستانی هیجانانگیز و ماجراجویانه .
کترینا در این کتاب انگشت اشاره اش را با سنگینی بلند میکند و به سمت دنیایی میگیرد که به افراد مسن بعنوان اشیایی از کار افتاده و فرسوده نگاه میکنند
و جهان ِمخاطب را متوجه پیرمردها و پیرزنهایی میکند که به اجبار در آسایشگاههای سالمندان گرفتار شدهاند و قابلیت های آنها با وجود صندلی چرخدار و دسته های پینه بسته و لرزان دیده نمیشود و خاطر نشان میسازد که این افراد میتوانند هنوز خاطره خلق کنند و دنیا را به جای بهتری برای زندگی حتی ما تبدیل کنند .
مارتای قصه هنوز پر از شور و لذت زندگی ست اما محکوم و مجبورست روزهایش را در کنج آسایشگاهی ملالآور بگذراند.
مارتا اعتقاد دارد زندان خیلی بهتر است از بودن در آسایشگاه ست .
جرم مارتا و تمام مارتاهایی که در این حوالی کهنسالی میکنند چیزی نیست جز اینکه میخواهند ما یاد بگیریم
هیچ کس حق ندارد برای زندگی و سرنوشت دیگران تصمیم بگیرد. هر کس مسئول زندگی خودش است.
نویسنده با زیرکی توانسته است با طنزی دلچسب روی مخاطب بیشترین اثر را بگذارد .
بنظرم کترینا آسمانِ داستان را جلوی چشم مخاطب آبی میکند. راستش وقتی در ابتدای کتاب مارتا لبه ی جلوی کلاهش را پایین کشید و در ِ بانک را هل داد و باز کرد آنقدر هیجان زده شدم که صدای جیر جیر خفه ای از واکر به گوشم رسید و از اینکه یکی از چرخ های واکر لق شده بود کمی یکه خوردم .
دلم یک جفت دستکش مندرس خواست که رگ های بیرون زده ی دستانم را بپوشاند اما انقدر مثل مارتا شجاع باشم تا بتوانم با همان جسارت تمام قوانین ِ دست و پا گیری که من و ما را در کهنسالی اسیر دست بی رحم ماندن در آسایشگاه ها میکند کنار بزنم و برای آنروزها فکر بکری بکنم .
*پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت* با ترجمه ی خوب جناب کیهان بهمنی به من یادآور شد که برای دیگران تصمیم نگیرم .
بخوانیم این ماجراجویی را در کهنسالی ...
افسانه –
این بار کترینا دست مخاطب را میگیرد و با مارتا وارد دنیای سالمندان میشود و چقدر هیجان انگیزست که نویسنده سراغ قشری رفته که کمتر از آنها نوشته میشود آن هم بهعنوان قهرمانان داستانی هیجانانگیز و ماجراجویانه . کترینا در این کتاب انگشت اشاره اش را با سنگینی بلند میکند و به سمت دنیایی میگیرد که به افراد مسن بعنوان اشیایی از کار افتاده و فرسوده نگاه میکنند و جهان ِمخاطب را متوجه پیرمردها و پیرزنهایی میکند که به اجبار در آسایشگاههای سالمندان گرفتار شدهاند و قابلیت های آنها با وجود صندلی چرخدار و دسته های پینه بسته و لرزان دیده نمیشود و خاطر نشان میسازد که این افراد میتوانند هنوز خاطره خلق کنند و دنیا را به جای بهتری برای زندگی حتی ما تبدیل کنند . مارتای قصه هنوز پر از شور و لذت زندگی ست اما محکوم و مجبورست روزهایش را در کنج آسایشگاهی ملالآور بگذراند. مارتا اعتقاد دارد زندان خیلی بهتر است از بودن در آسایشگاه ست . جرم مارتا و تمام مارتاهایی که در این حوالی کهنسالی میکنند چیزی نیست جز اینکه میخواهند ما یاد بگیریم هیچ کس حق ندارد برای زندگی و سرنوشت دیگران تصمیم بگیرد. هر کس مسئول زندگی خودش است. نویسنده با زیرکی توانسته است با طنزی دلچسب روی مخاطب بیشترین اثر را بگذارد . بنظرم کترینا آسمانِ داستان را جلوی چشم مخاطب آبی میکند. راستش وقتی در ابتدای کتاب مارتا لبه ی جلوی کلاهش را پایین کشید و در ِ بانک را هل داد و باز کرد آنقدر هیجان زده شدم که صدای جیر جیر خفه ای از واکر به گوشم رسید و از اینکه یکی از چرخ های واکر لق شده بود کمی یکه خوردم . دلم یک جفت دستکش مندرس خواست که رگ های بیرون زده ی دستانم را بپوشاند اما انقدر مثل مارتا شجاع باشم تا بتوانم با همان جسارت تمام قوانین ِ دست و پا گیری که من و ما را در کهنسالی اسیر دست بی رحم ماندن در آسایشگاه ها میکند کنار بزنم و برای آنروزها فکر بکری بکنم . *پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت* با ترجمه ی خوب جناب کیهان بهمنی به من یادآور شد که برای دیگران تصمیم نگیرم . بخوانیم این ماجراجویی را در کهنسالی ...