مجموعه داستان «سیاسنبو» متشکل از هفت داستان کوتاهست که هر داستان به نحوی ادامه داستان قبل است. این موضوع باعث میشود خواننده احساس کند همزمان با خواندن مجموعهای از داستانهای کوتاه، در حال خواندن رمانی است که ارتباط حوادث داستانها، آن را شکل میدهد.
محمدرضا صفدری، سال ۱۳۳۳ در خورموج بوشهر متولد شد و تحصیلات خود را در رشتهی ادبیات نمایشی از دانشکده هنرهای دراماتیک دانشگاه تهران، ادامه داد.
وی با انتشار داستانهای «سیاسنبو»، «علو» و «آکوسیاه» در مجلهی «کتاب جمعه»ی احمد شاملو در سال ۱۳۵۸ در میان جامعه ادبی، شناخته شد. مجموعه داستانهای صفدری ده سال بعد در یک مجموعه با عنوان «سیاسنبو» منتشر شد.
از این نویسنده پس از سیاسنبو، کتابهای «تیله آبی»، «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم»، «چهل گیسو» و «سنگ و سایه» منتشر شده است.
بخشی از متن کتاب:
چند روز بعد، جسد ورم کردهی پدر از دریا بالا میآید و خانه به دوشی شروع میشود. عمویت، السنو، میرود آبادان تو شرکت نفت کار پیدا میکند. تو و مادر هم میروید. تازه پا به راه شدهئی، و مادر شبها باقلا پخت میکند و صبح تو خیابان میفروشد. اگر یادت باشد، نگاه دریده شاگرد شوفرها را میبینی که از چاک پیراهن مادر میرود پایین. یا وقتی میخواهند یک قرانی را بهش بدهند دستش را فشار میدهند و زیر لب چیزی میگویند و مادر، رو ناچاری، از جلو قهوهخانه بلند میشود و میرود جای دیگر، اما کجا؟ هر جا برود لاشخورها نشستهاند.
افسانه –
محمدرصا صفدری در سیاسنبو اشاره دارد به درون همه ی ما و فرصتی میدهد برای سفر به گذشته غم ِ غریبی در داستانهای سیاسنبو نهفته است. خواندن سیاسنبو انگار روی دیگری از جنوب را به ما یادآور شد. باورهای عامیانه و ضرب المثلهای جنوبی و لحن گفتگوها همه و همه را دوست داشتم . سنگ سیاه خودش باور عامیانه بود . جملات خوبی داشت که مخاطب را به تعمق وا می دارد که فقر و تبعیض اجتماعی با طبقه کارگر چه میکند . محمدرضا صفدری داستانهای کوتاهی نوشته اما مخاطب را با جهانی آشنا میکند که السنو و قیرداغ شدنش توسط انگلیسیها را جلوی چشمانمان می آورد . در داستان علو متوجه میشویم که علو پسرخالهی حسنو است. در داستان چاقوی دسته قرمز حالا حسنو بزرگسال است و با نام حسن می بینیمش . در پایانِ داستان سنگ سیاه چه رنج ها می کشیم و در داستان دو رهگذر ارتباط شخصیت های داستان بر ما هویدا میشود دو رهگدر تجلی ناب انسانیت ست گمشده و جوینده ... این داستانها را سرمشق زندگی مان قرار دهیم . همین