«سهگانه»ی «یوسف علیخانی» شامل 37 داستان سه مجموعه داستان این نویسنده (قدم بخیر مادربزرگ من بود، اژدهاکشان، عروس بید) در یک جلد منتشر شد.
داستان های این نویسنده در روستایی خیالی به نام «میلک» اتفاق می افتند. این روستا خالی از جمعیت شده و سایه جانوران خیالی و باورهای خرافی، مردم روستا را گرفتار کرده است.
«قدمبخیر مادربزرگ من بود» اولین مجموعه داستان «یوسف علیخانی» شامل 12 داستان کوتاه است. این مجموعه داستان که پیش از این چهار بار تجدید چاپ شده بود، پس از انتشار نامزد جایزه کتاب سال، برنده جایزه صادق هدایت و برنده جایزه ویِژه جشنواره روستا شد. «مرگی ناره»، «خیرالله خیرالله»، «رعنا»، «یهلنگ»، «مَزرتی»، «آنکه دست تکان میداد زن نبود»، «کفتال پری»، «میلکی مار»، «سمکهای سیاهکوه میلک»، «قدمبخیر مادربزرگ من بود»، «کفنی» و «کَرنا» داستانهای مجموعه قدمبخیر مادربزرگ من بود، هستند.
«اژدهاکشان» دومین مجموعه داستان «یوسف علیخانی» است که شامل 15 داستان کوتاه است. این مجموعه داستان که پیش از این پنج بار تجدید چاپ شده بود، ، شایستهتقدیر جایزه جلال آل احمد و نامزد جایزه هوشنگ گلشیری بود. «قشقابل»، «نسترنه»، «دیولنگه و کوکبه»، «گورچال»، «اژدهاکشان»، «ملخهای میلک»، «شول و شیون»، «سیا مرگ و میر»، «اوشانان»، «تعارفی»، «کل گاو»، «آه دود»، «اللهبداشت سفیانی»، «آب میلک سنگین است» و «ظلمات» داستانهای مجموعه اژدهاکشان هستند.
«عروس بید» سومین مجموعه داستان «یوسف علیخانی» است که شامل 10 داستان کوتاه است. . این مجموعه داستان که پیش از این چهار بار تجدید چاپ شده بود، برنده جایزه کتاب سال غنی پور و نامزد نهایی جایزه کتاب فصل شدهاست. «پناه بر خدا»، «آقای غار»، «هراسانه»، «پنجه»، «رتیل»، «جان قربان»، «عروس بید»، «مّردهگیر»، «بیل سر آقا» و «پیر بی بی» داستان های مجموعه عروس بید هستند.
یوسف علیخانی، متولد اول فروردین 1354 در روستای میلک رودبار و الموت. از او منتشر شده است: رمان های «بیوه کشی» و «خاما» و مجموعه داستان های «سه گانه»: قدم بخیر مادربزرگ من بود، اژدهاکشان و عروس بید
افسانه –
پیر بی بی این داستان در مورد باور، ایمان به وطن و رویش دوباره است و مانند تمام داستانهای نویسنده، نقش زن در آبادانی و باروری بسیار پررنگ ست. تهمینه سی و هفت هفته بار دار است. تصمیم گرفته به روستا برود و نوزاد خود را در آنجا به دنیا بیاورد. روستا خالی از سکنه شده و رونق ندارد. پیرتر ها از دنیا رفته اند و حتی به دور از وطنشان دفن شده اند و جوانترها به شهر مهاجرت کرده اند. تهمینه علیرغم مخالفتهای همسرش به میلک می رود. به امامزاده سلام می دهد و به سمت خانه پدری اش می رود، گویی پدرش آنجاست و مادرش مثل همیشه دعا زمزمه می کند( رفع قضا و بلا) و نان می پزد. تهمینه به دنبال ظرف مسی است.( در گذشته با کوبیدن به ظروف گران قیمت باعث شدن دور شدن پلیدی و ارواح بد می شدند) که درد به سراغش می آید. مادرش را به یاد می آورد وخاطرات درخت پیر بی بی که نگه دارِ زنانِ نازاست. گویی ارواح به کمکش آمده اند. مادرش او را به سمت درخت پیر بی بی هدایت می کند و در کنار آن پسرش برازنده به دنیا می آید. پسری که لایق وطن است. تهمینه با زایمان در میلک ، می خواهد دوباره آبادانی و سرسبزی را به آنجا بازگرداند و جانی دوباره به آن سرزمین بدهد. این داستان،داستان زندگی و رویش است. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
افسانه –
پناه بر خدا سنگ بر داشته و دنبال مه کرده بودم که تمام اسیر را زیر پر و بال خودش گرفته بود و نه ظالم کوه دیده می شد و نه کافر کوه . این داستان، داستان حسرت ها و از دست دادن ها ست. پناه به دنبال پیدا کردن کار میلک را ترک می کند. به روستای اسیر می رسد که همیشه پوشیده در مهی غلیظ است و انگار سرنوشت مردمانش نیز در هاله ای از مه قرار دارد. پناه بر خدا اسیرِ روستا و پری روستا می شود ولی این عشق چندان دوام نمی آورد. پری اسیر، به خاک اسیر بازمیگردد همراه با کودک درونش و خواسته ها و آرزوهایش را نیز با خود می برد. سگ ها نیز با سرو صدا او را بدرقه می کنند. پناه آزاد می شود و در راه برگشت به میلک به مادر و دختری عجیب بر می خورد. مادر مصرانه دخترش زرانگیس را به او می سپارد و با سر و صدای سگ ها ناپدید می شود. زرانگیس از اسیر رها می شود، اما دلتنگ و گریان ، او همچنان اسیر است ، اسیر غربت. او نیز با سرو صدای سگ ها ناپدید می شود. داستان در مورد زنان است و احساس غربت . وقتی اهل جایی نباشی، غربت تو را از پای در میآورد گویی اسیر هستی! و من چقدر دلم برای زرانگیس و مادرش سوخت .
افسانه –
آقای غار هر چه چشم تنگ کرد غار را در میان سنگ ها ببیند، نور صبحگاهی مجال نداد. برگشت و کوله پشتی را برداشت و از توی راه انداخت توی باغستان بیرون آبادی. این داستان در مورد روستاست و صاحب غاری که از آن محافظت می کند. اهالی روستا به مقدس بودن مکان غار و صاحب آن باور قلبی دارند و از آنجا مثل یک راز محافظت می کنند تا خراب نشود. امان که در حوزه درس می خواند ، راز غار و صاحب آن و گنجی که درآن پنهان است را برای دوستانش باز گو می کند و وقتی می بیند آنها آسیب دیده به حوزه برگشته اند، دچار تردیدی در باورهای خود می شود. به میلکبر می گردد و مدت ها در غار و اطراف آن به انتظار می نشیند برای دیدن صاحب غار یا اسب سفیدش. شناخت سطحی و نداشتن آگاهی کامل از دین یا باورها باعث بروز شک و تردید می شود. باید ایمان قلبی داشت تا باور و اعتقاد راسخ بوجود بیاید. امانمتوجه اشتباه خود می شود، باور قلبی اش به صاحب غار بیشتر می شود و در پایان اسب سفید او را می بیند شک و تردیدش از بین می رود و و ایمان و اعتقاد قلبی متولد می شود .
افسانه –
پنجه سرخهکوهیها میدانستند پنجه خورده به پشت پنجعلی پسر مشدی نجات که چهارشنبهروز آمدند میلک و یکراست رفتند دم امامزاده و بَست نشستند تا از توی صحن بیاید بیرون. پنجه داستان مقدس شمردن باورهاست . باورهایی که باعث تغییر زندگی و دگرگونی می شود . داستان زندگی پنجعلی پسر ِ مشدی نجات . داستانِ همان باورهایی ست که به همراه خرافات می تواند آدمی را نابود کند . سرخه کوهی ها به میلک آمده اند . زنی که بچه شیرخواره دارد بهمراه پیرمردی . شوهر این زن مزرتی شده و این زن و پیرمرد برای گرفتنِ شفای این مرد به دنبالِ پنجعلی آمدهاند . و پنجعلی که تمام زندگی اش تحت تاثیر باور و خرافات و تلقین ست و او را تا مرز جنون میکشاند باورهایی که مقدس نیستند اما زاییده ی ذهن خرافاتی ماست و ما آنها را بزرگ و بزرگ تر می کنیم و آنقدر به آنها بال و پَر می دهیم که زندگی را نابود میکنند و اهالیِ میلک تا چقدر بر باورها و مقدساتشون تعصب دارند . و سایهی نادانی و جهل هر کجا باشد آدمی را به هلاکت می رساند مگر تعقل به داد انسان برسد . و چه پایانی ...
افسانه –
جان قربان شبی هم که کبلایی جان قربان برنگشت، مشدی آفاق ، مادر بچه های کبلایی گمان بُرد، ممکن است از گردنه سیاه کوه بالا نیامده و همان جا آقا گیر شده است. این داستان باز در مورد باورها و اعتقادات مردم روستاست. امامزاده و قدمگاه را مقدس می دانند و تَعَدی به آن را گناه. انسان ها از آغاز تا کنون، به قدمگاههای اشخاص برجسته، به دیده احترام مینگریسته و آنها را نمادهایی از حضور معنویت، قدرت و تملک میشناختهاند. نیاز انسان به اسطورهسازی و اِنتساب مکانهایی خاص با افراد برجسته، موجب شده است "فرهنگ قدمگاه" در میان بشریت شکل بگیرد؛ بهطوریکه نشانههای آن از اعصار غارنشینی تا فضا دیده میشود. قدمگاه ها مکانهایی زیارتی هستند که در آنها جای پای انبیا و اولیا و مقدّسان بر سنگ ، مورد احترام و تکریم قرار میگیرد . سه برادر جان پناه، نبی و علی تراب مسئول رسیدگی به قدمگاه هستند اما به مرور زمان دچار حرص و طمع می شوند و می خواهند از امکانات آنجا بهره بیشتری ببرند. در این راه بر اثر بی احتیاطی جان خود را از دست داده و نمی توانند هیچ سودی به دست بیاورند. دیوِ آز، سه تا سر دارد و دلاور هم سه پسر که طعمهی دیوِ آز و طمع میشوند . دیو آز هر چیز را می بلعد و سیر نمی شود. حرص،شهوت و هوس که همه ی گناهان از آن سرچشمه می گیرند. حرص و طمع بدترین خصلتی است که انسان می تواند داشته باشد .به طوری که هنگام مرگ نیز مانند انسان از دنیا نمی رود. و بقول سعدی طمع می بَرَد از رُخ مرد ، آب سیه روی شد تا گرفت آفتاب
افسانه –
مرده گیر " دوک " شروع کرد به چرخیدن. مشدی مادر، کلمه ها را از توی غار دهانش بیرون داد: " مروارید خانم ره مرده بگرفته؟ " باز هم داستانی از باورها و عقاید و رسوم قدیمی مردم ِ روستا خدا مرد و مشدی مادر وارد روستا می شوند و بعد از احترام به حرم امامزاده ، در آنجا جای می گیرند. این دو نفر مورد توجه مردم روستا هستند و مردم با دعوت آنها به خانه شان ،آنها را تکریم می کنند. آیین دوک گردانی رسمی است که آنها سالهاست برای رفع مشکلات مردم و کمک به آنها انجام می دهند. این باور وجود دارد که یکی از درگذشتگان ِ فردی که درد لاعلاجی دارد، از او درخواستی دارد و همین تقاضا باعث ایجاد درد و ناراحتی در فرد می شود که با دادن خیرات، این درد از بین خواهد رفت. باچرخاندن دوک در سفره ای که زغال در بالا و سنگ نمک درپایین آن قرار دارد، مشخص می کنند چه کسی از درگذشتگان و چه درخواستی از فرد مورد نظر دارد. زغال نمادی از تطهیر و پاکی به حساب می آید و برای دور کردن ارواح شیطانی و پلیدی ها به کار می رود. سنگ نمک با دفع انرژی منفی باعث ایجاد آرامش و کاهش اضطراب می شود و همچنین برای خوش آمد گویی از آن استفاده می شود. دوک از نخ آویزان می شود و به چرخش در می آید و می رقصد بین سنگ نمک و زغال و نام نیاکان مرده شخص بیمار پرسیده می شود و در نهایت با ایستادن دوک مشخص می شود چه کسی نیاز به نذری دارد. در واقع این دست باورها، کارکرد روانی در سیر درمان بیماری دارند و به لحاظ روحی یک راه علاج برای بیمار فراهم می کنند. همچنین در این مراسم تکریم و دادن نذورات برای اهل قبور و فراموش نکردن آنها مورد توجه می باشد. با آموزش دادن و زنده نگه داشتن این آیینها به نسل جدید می توانیم در حفظ فرهنگ و سنت های قدیمی مردم کشورمان سهیم شد. تکریم مهمان و هچنین ادای احترام به امامزاده ها و مکان های مقدس خصلت بارز ایرانیان به ویژه روستاییان از قدیم تا کنون می باشد. حفظ حرمت و ادب نسبت به بزرگان ، نشان دهنده قدرشناسی از آنهاست.
افسانه –
بیل سر آقا این داستان در مورد باورها، دین و اسطوره سازی است. اقدام دوست از اهالی روستا و زرتشتی ست. زمانی که راهی زمین هایش برای آبیاری می شود، با جمعیتی مواجه می شود که غریبه ای را دنبال می کنند که به گمانشان دزد است و با پرتاب کردن بیلش باعث کشته شدنِ او می شود. اقدام از کارخود ترسیده و پشیمان است. مدام دچار توهم و خیال می شود و متوجه می شود آن غریبه مردی علوی و مسلمان بوده ست. برای آسایش روحی خود و غلبه بر ترسش به دین روی می آورد. نام خود را به زید علی تغییر می دهد و بیل را در محل دفن آن غریبه به یادگار می گذارد. بارها و بارها این داستان تعریف می شود واین باور بوجود می آید که محل دفن غریبه و درخت تادانه ی نزدیکِ آن ، مقدس هستند و سالها مورد احترام واقع می شوند. اما با گذشت زمان، این باور کمرنگ و کمرنگ تر می شود، بیل ناپدید، درخت تادانه قطع وآن مکان مقدس به فراموشی سپرده می شود. بین باور و ایمان قلبی تفاوت بسیاری وجود دارد. باور اطمینانی است که با تکرار زیاد در ذهن ایجاد می شود و هیچ شواهد قطعی برای آن وجود ندارد. اما ایمان باوری قلبی ست که با تجربه، مطالعه و تفکر بسیار بوجود می آید. پس عدم آگاهی، جهالت و پیروی کور کورانه باعث گمراهی و از بین رفتن زود هنگام ِ باورها می شود.
افسانه –
رتیلش به حرکت در آمده بود رتیل نماد فرشته ی مرگ است رتیل قصه ی تنهایی ، چشم انتظاری و مرگ است داستان لحظاتی از زندگی نوروزعلی در چند روز به نوروز مانده و رتیلی که همراه او در کوچه پس کوچه های میلک خالی از سکنه میچرخد . انگار فرشته ی مرگ اوست و در تعقیب نوروز علی . چقدر ظرافت این کلمات را دوست داشتم پاهای رتیل روی سنگهای دیوار غسالخانه رو به پشت بام میدوید و طبیعت تمام جان این داستان هاست .
افسانه –
هراسانه گردودار نیست؟ جالیز گرفته اند؟ هراسانه؟ باشه .آقا به خدا دوست دارم خودم برم وسط جالیز و هراسانه را در بیاورم و دستهایم را دراز بکنم و دانه بریزم کف دستهایم کلاغ ها بیایند و هی نوک بزنند و نوک بزنند و پوستهای بد را ببرند از کف دستهایم. هراسانه داستان بینظیری ست. پر از جادوی کلمات ست . داستانی ساده و سر راست . داستان خوردن حق الناس و عذاب وجدان ناشی از این کار و عقوبتی که فرد دچارش می شود . و چه تصاویر واضحی در داستان دیده می شود و چقدر حرفه ای احساس مخاطب درگیر داستان میشود. مشدی قباد و کابوس هایش. او دچار کابوسی تکرار شونده میشود . مشدی قباد نمی خواهد از کابوسهاش حرفی بزند در واقع از مواجه با گذشته اش ، ترسی به دل دارد گذشته ای که بدش نمی آید از آن فرار بکند اما در ناخود آگاهش زندگی می کند . خیانتی که باید با آن روبه رو شود و جواب بدهد. بدانم خوابم اما بیدار شدنم مثال بالا رفتن از گردو دار می ماند . و خوابهایش از جایی آغاز میشود که تک درخت به اندازه کل درختهای میلک محصول میدهد لحظه ی بسیار دردناک رها شدن صفیه در حرم بخاطر جزام توسط پدرش مشدی قباد واقعا پر از آه و دود است. صفیه نجات پیدا میکند صاحب پسری میشود و درخت گردو دار به نامش زده شده و بازگشته تا به حقش برسد.
افسانه –
عروس بید آقای نورانی با موهای افشان بر دو شانه اش مثل شاخه های سبز درخت بید و عبایی قهوه ای خاک خورده مثل تنه درخت بید عصا زنان از قزوین راه افتاده بود به طرف کوهستان . توصیف به داستان جان میبخشد و داستان را برای مخاطب ملموس و قابل درک میسازد و نویسنده با خلق این توصیفات به مخاطب برای درک بهتر کمک کرده است . این داستان در مورد اسطوره ها باورها و اعتقادات مردم است. در هر دورهای مردم ، شخص یا اشخاصی را همانند نجات دهنده و یار خود می بینند احترام زیادی برای او قائل میشوند و درنهایت آرامگاه یا قدمگاه او را مقدس دانسته و در حفظ و نگه داری آن تلاش می کنند . بعد از هجرت امام رضا به ایران ، یاران و پیروانش از عراق و جاهای دیگر به سمت ایران کوچ کردند و در طی این مسیر گاه مورد تهاجم افرادی خاص (گبری) قرار می گرفتند و کشته می شدند و یا در برابر حملات و گرگهای زمانه مقاومت کرده و با حفظ ماهیت و تغییر صورت به حیات خودشان ادامه میدادند ولی همواره مورد مهمان نوازی و احترام مردم قرار میگرفتند آقای مهربان این داستان از جمله این افراد است که مانند درخت بید عشق و امید را به مردم روستا هدیه می دهد. مردم او را مقدس می دانند و برای دفع بلا و حتی قضاوت به او متوسل می شوند. ماهرو که بیوه زنی در روستاست و به خاطر از دست دادن همسرانش از عاقبت تلخ خود خبر دارد . اهالی روستا به او سر خور می گفتند ، برای پیدا کردن امیدی دوباره و اثبات بی گناهی خود به درخت بید متوسل می شود با کمک او از حمله گرگ ها ( شر و بدی ) نجات پیدا میکند و با سرسبز ماندن درخت بید بی گناهی خود را ثابت می کند . اهالی روستا از او می خواهند به روستا برگردد و دوباره ازدواج کند ولی او توجهی به آنها ندارد و بهشت خودش را در کنار چشمه و درخت بید می بیند و برای تداوم حیات به خدمت این مکان مقدس در می آید. بی شک عروس بید یکی از بهترین داستانهای کوتاه است.
افسانه –
قشقابل در اولین داستان ِ اژدهاکشان عشق است که خودنمایی میکند به دست آوردن بز و ماجرای زندگانی صاحب بز و از طرفی مشدیسکینه و ارتباطش با کبلرجب. این داستان ِ به غایت تلخ و شیرین ، عشق را به خوبی نمایش داده است. قشقابل داستان ِ نرسیدن ِ . قشنگ به کبل رجب نرسیده . بز قرار بوده قربانی بشه پای امامزاده . قشقابل از موضوعی عمیق می گوید عشقی قابل تأمل . پیشانی سفید شدن کنایه از انگشتنما شدن دارد و کبلرجب هم پیشانی سفید است به خاطر ماجرای میان او و زنی به نام قشنگ . داستان قشقابل داستان یک بُغض ِ بُغضی که در گلوی کبل رجب جا خشک کرده و با مرگ و آه آزاد میشود . قشقابل داستان یک عشق ِ خواستن دیگری که در علاقه به بزها نمود یافته و در نهایت با از بین رفتن همان بز هم تمام میشود به شکلی دردناک، با چشمانی اشکبار، آنقدر دردناک که آسمان هم گریه میکند. حسرت و آهی که از دل برمیاد عشقی که به خاطر تفکرات جامعه پنهان شده بود و ...
افسانه –
نسترنه همان حیران ست در قامتی دیگر . زنی که در عشق ناکام ست ، عشقی که هرگز نچشیده و آرزویش را زندگی می کند . نسترنه داستان یک زن است زنی تنها. زنی که دلش همسر و فرزند می خواهد تا همچون دیگر زنان روستایی باشد. زن روستایی که پا به پای پدر ، برادر ، همسر و فرزندش می جنگد .زن روستایی باید سایه ی بالای سر داشته باشد . او به خاطر اعتقاد به یک باور از زیر رنگینکمان میگذرد . میلکیها میگویند : هر کی بتانه وقت کمان بستن آله منگ، از زیرش رد بشه، به نرسیدههاش میرسه. و تمام داستان با این باور رنگ می گیرد . نکته ی مهم اینکه باورها و عقاید در اژدهاکشان نمود خاصی دارند . زندگی دختران ِ در جوامع سنتی ( روستا ) همیشه دستخوش ناملایمات بوده است . اگر ازدواج نکند یا از سن ازدواجش بگذرد محکوم به تنهایی ست . جوان های میلکی به شهر رفته اند و دیگر تمایلی به ازدواج با روستایی ها ندارند اینجاست که سنت و مدرنیته برای هم گردن کِشی می کنند . و نسترنه محکوم به تنهاییست . نسترنه تمام تلاشش را می کند برای حیات بخشیدن به سرزمینی که در حال مرگ ست .
افسانه –
در دیو لنگه و کوکبه با یک باور قدیمی مواجه می شویم .(دیو لنگه، دیوی که به خاطر پاهایش معروف شده ) ربوده شدن یک دختر از بین دخترهایی که روز بارانی برای چیدن قارچ به کوه میروند توسط دیو لنگه. نگاه میکنند به پشت سرشان. دیو لنگه بوده، وگرنه کی میتواند به اون تندی جفت بزند و برسد و مثل گرگ بیفتد توی گله دخترها. کوکبه سر کلاس آقا معلم شاگرد اول میشود و میاد تو چشم آقا معلم که بهبه چه دختری ! دختری که گناهکار شمرده میشود و باید به سزای گناهش برسد ! و روح کوکبه همچون کوکوهه در حال کوکو کردن ست . کوکبه ها باید زندگی کنند تا زایش و زایندگی اتفاق بیفتد با وجود یک باور . باورهای غلط روستایی و دامن زدن به حرفهایی که در آنها اغراق وجود دارند، از طرف نزدیک ترین افراد زده می شود. قضاوت های زود هنگام و صد البته نابجا .
افسانه –
گورچال نگاهی ست به زندگی قدمبخیر . زنی که همسرش دو سال به دلیل دزدی در زندان به سر میبرده است و حالا به خانه بازگشته و همان آغاز رسیدن ... و چه رسیدن ِ دردناکی . و باز هم یک باور . و فرزند کُشی . در هر داستان ریشه ای تنیده در داستان دیگر . داستان در مورد آمدن و رفتن است. پدری آمده و پسری رفته. پدری که نماد گذشته است و پسری که نماد آینده است. پدر با خود مرگ آورده و پسری که میتوانست منشا زندگی باشد با مرگ روبروست . یکی بیامد، یکی برفت. وقتی هم که این آمد، تو برفتی. به کدام آمدن و رفتن دل ببندم . و زنی که همیشه از ساختن می گوید و گورچالی که زنده نگه داشته شده است بنظرم این داستان بجای ترسناک بودن بیشتر دردناک ست . درد فقر و تنهایی یک زن . دردی که در تمام داستانهای یوسف علیخانی موج می زند .
افسانه –
پای ِ ثابت تمام داستان ها، یه لنگ و اوشانان و جن و پری ست یا نوری که در گوشه ای از آسمان میدرخشد و این بار باید حواس مان جمعِ اژدها هم باشد . اهالی میلک با اعتقاد زندگی می کنند و باورها چنان در تارو پودشان نفوذ کرده که نمی شود رنگ غیر واقعی بودن را بر آنها پاشید. حضرتقلی از قاطر پایین نیامده که اگر آمده بود هیچ وقت نمی توانسته حریفش بشود که فقط سرش از او سرو گردنی بلندتر بوده. شمشیرش را بالا برده و چرخانده و اولین ضربه را بالای سرش پایین آورده. قاطر جفتک زده و به جلو پرتاب شده. حضرتقلی افسار را محکم گرفته و برگشته. با سه ضربه، اژدها را سه تکه کرده. دمش مانده توی رودخانه. کمر به پایینش از وسط کوه غل خورده به ته دره و سرش همچنان بالای کوه مانده. ( عدد سه در اغلب مذاهب، فرهنگها و اساطیر ملل با مفهوم نمادین خود یعنی کمال، اتمام و برای نشان دادن نهایت نیکی و یا بدی به کاررفته است) حضرتقلی با از بین بردن کامل اژدها ، خیر را برای سرزمیناش به ارمغان میآورد . ارتباط بینامتنی داستانها: در زاهو هم امامزاده شارشید نقش آفرینی می کرد ، زن ها برای اجرای آیین بارانخواهی به امامزاده شارشید میرفتند و ... در اژدهاکشان هم زن و دخترهایی که شب سیزده بدر ، وقت طوفان و کولاک می روند تا وقتی آسمان غرمبه امد قارچ جمع کنند و راه را گم می کنند به امامزاده شارشید پناه می آورند . در واقع امامزاده شارشید ریسمان محکمی بود که مردم روستا به آن چنگ می زدند . در اژدهاکشان ، حضرت قلی میتواند نماد میترا و شارشید بعنوان نماد خورشید ، اگر این عناصر زندگی بخش و نجات بخش با هم یکی شوند آن وقت اهالی میلک می توانند روزهای خوشی را بگذرانند. اژدهاکشان داستانی شگفت انگیزست که از اسطوره ها ریشه گرفته است . کلید اصلی داستان های اژدهاکشان مرز میان زندگی، مرگ، انسان، حیوان و طبیعت و از همه مهم تر باورهاست . در جهان این داستانها چند عنصر مدام تکرار می شود که یکی از آنها امامزاده است و در اکثر داستانها حضور دارد . میلک در اژدهاکشان مملو از پویایی و حضرتقلی بعنوان اسطوره با کشتن اژدها نمیگذارد سرزمینش نابود شود . نکته بسیار مهم ِ این داستانها مطالعات فرهنگی یوسف علیخانی ست که کمتر در نویسندگان دیگر دیده می شود . میلک روستایی ست که مردم اش با باورهای اشان زندگی می کنند و ما که این داستان ها را می خوانیم مانند میلکی ها هیچ وقت ندیده ایم نورها کی بر می گردند سر جایشان ولی هر سال سیزده بدر روی بام ها خواهیم رفت تا ببینیم حضرتقلی و امام زاده کی می روند شارشید.
افسانه –
در داستان ملخهای میلَک بلایی نازل شده است این داستان مرز میان واقعیت و افسانه است ابنیامین که در شهر درس میخواند به روستا برمی گردد و متوجه هجوم ملخ ها می شود . اهالی میلک میگویند حتما کسی دچار معصیتی شده که این بلا نازل شده است و آشیخ امین راهحلی پیش روی اهالی میگذارد. ابن یامین نامی که در زاهو و بیوه کشی و حالا در ملخ های میلک تکرار شده است . ملخ ها در شرایط خاصی مثل زمان فراوان شدن غذا بعد از ریزش باران،بصورت میلیاردی به مزارع حمله می کنند و آنها را برهنه از محصولات می کنند. روستا بخودی خود فقیر ست حالا حمله ی ملخ ها ترسی در دل اهالی انداخته که مزارع و باغات دچار حادثه شوند . به حملهی ملخها در میلک اشاره کردیم و یادآوری این نکته که خداوند برای آگاهی و بیداری قوم فرعون بلاهایی بر آنها نازل کرد از جمله حمله ی ملخ و قورباغه ها و ... که درواقع بلا نبود حکمتی بود که بر آنها مقدر شد . ابنیامین در داستان ملخ های میلک نوجوانی ست که راهیِ ساربنه میشود و در نهایت در مسیر نجات میلک قدم برمیدارد . نوجوانی که دلش میخواهد برای اهالی روستا کاری کند اما اعتقادی به باورهای میلکیها ندارد . این داستانها ، باورهای اهالی روستا را به سمت و سوی گناه و معصیت می کشاند که کسی گناهی کرده که ملخ ها حمله کردند . نقطه ی محوری این داستان آب است که نقش تطهیر برای میلک دارد آبی که شفابخش است . آب یکی از مقدسترین عناصر طبیعی نزد ایرانیان باستان به شمار میرفته است. شیخ امین گفته بود: -شال کلاه بکنین، تا شب چیزی نمانستی! مشدی رعنا روسریاش را میزان کرده و پرسیده بود: -فقط گیسداران یا ریشداران؟ و زنانی که در این داستان هم نقشی پررنگ داشته اند در واقع هر کسی ممکن است گناه انجام داده باشد چه زن و چه مرد و عذاب دامن همه رو میگیرد . بنظرم این کار باعث شد اهالی به کارهای گذشته خودشون فکر کنند و اگر کوچکترین بدی در حق کسی کرده باشند ،طلب مغفرت کنند. استغفار و توبه باعث رحمت و گذشت خداوند و برطرف شدن بلا می شود.
افسانه –
شبانه دفنش می کردند وقتی عزیزالله ، شوهر خدا بیامرز مشدی دوستی، تابوت را که نه، قالیچه ای که جنازه مشدی دوستی روی آن بود، پایین آورد و شروع کرد به سوال و جواب کردن، جنازه جواب داد. چشمانش همانطور بسته بود، ولی انگار تکه زغالی گُر گرفته باشد، صورتش سرخ شده بود و حرف می زد. شروعی با مرگ در داستان سیا مرگ و میر با لحظات آخر زندگی مشدی دوستی روبه رو هستیم. به او الهام شده که به زودی از دنیا خواهد رفت و به دنبال انجام کارهای عقب افتاده خود است. اما اطرافیانش که درگیر روزمرگی و کارهای خود هستند او را باور نمی کنند و در تنهایی رهایش می کنند. مردمی که علاوه بر تنهایی دچار مرگِ سیاهِ احساسات و عواطف و باورهایشان شدهاند. مرگِ عواطفِ انسانی . ساراماگو در کتاب کوری به مرگ احساسات ، عواطف و ... بخوبی اشاره کرده است . مشدی دوستی در تنهایی ولی با آرامش خاطر از دنیا می رود. در داستان های اژدهاکشان بنوعی با مرگ مواجهیم و مرگ قسمتی از زندگی روزمره شده است . مرگ پایان زندگی نیست و بعد از آن حیاتی دوباره آغاز خواهد شد .
افسانه –
اوشانان در این داستان دوست دارند به اهالی میلک نزدیک شوند میخواهند بگویند ما همیشه هستیم انگار محکوم هستند به ماندن در سرزمین رها شده ای که اهالی اش به شهر رفته اند همین آدمها هستند که پای اوشانان را به میلک و میلک ها باز کرده اند ما در این داستان هم با میلک خالی و تنها روبرو هستیم که زندگی دیگری در آن جریان دارد. اما دنیای اوشانان و ارواح درگذشتگان شده است اوشانان هم از آن داستان ها بود که آن داشت .
افسانه –
داستان ِ تعارفی با کابوس شروع می شود . خوابی که در بیداری هم ادامه دارد و دنیای ذهنی را عینی میکند . خوابی از آیندهی میلک . رفتن و ترک سرزمین . و درد وطنی که رها خواهد شد . و مردمی که میلک را رها کردند و رفتند . و هویتی که بر جا نماند در این داستان با خوابی مواجه هستیم که به واقعیت تبدیل میشود . خاک سرزمین را نباید به هیچکس تعارف کرد خاکی که همه ی سرمایه ی میلک ست البته میلکی که خالی از سَکَنه شده است .
افسانه –
داستان ِ کل گاو با گروهی تعزیهخوان به همراه یک گاوِ نر و قاطری که بار لباس دارد آغاز می شود این عده روی پشت بام مسجد شروع میکنند به تعویض لباس تا تعزیهی دوطفلان مسلم رو بخوانند.آنها شیپور هم میزنند تا اهالی میلک از حضور آنها مطلع شوند . اما گاوی که همراه آنهاست در روستا میچرخد و بچهها به دنبالش راه میافتند و شروع میکنند به اذیت و آزار گاو. کل گاو، داستانِ تقابلِ رسوم، باورها، سنتها و خرده فرهنگها ست. و تا زمانی که خرده فرهنگهای موجود در یک جامعه به رسمیت شناخته نشوند ، آن جامعه به رشد و شکوفایی نمی رسد . کلهبزیها ، رسم دارند که هر سال گاوِ نر یا کل گاوی را خریداری می کنند و به روستا میبرند .
افسانه –
آه دود و جوانی به نام اسرافیل . یوسف علیخانی با انتخاب نامهای خلاقانه ، در انتقال پیام داستان به مخاطب کمک کرده است . اسرافیل . اسرافیلی که در قزوین زندگی میکند و هر سال، به وقت برداشت محصول به میلک میآید. در فاصلهی برداشت محصول و بازگشت به شهر، به همراه مشدی علیاشرف که در پایین محله زندگی میکند به آبیاری باغها مشغول میشود. غروب هنگام که برای آبلایه به سمت باغستان راهی میشود، صدایی از رادیو دو موجی که همراهش است، میشنود. صدایی که به صدای پدرش میماند؛ اما پدر اسرافیل سالها قبل مرده است. داستان را که بخوانی انگار نمایش می بینی تصویرسازی های واضح که دست مخاطب را می گیرد و وارد فضای داستان می کند . روستا خلوت شده و ارواح و اوشانان در آنجا سکونت کرده اند. استفاده مدام نویسنده از کلمات زیبا : دو نقطه روشن، چادر سیاه باغستان را سوراخ کرده بود. اولی فانوس دست اسرافیل بود و دومی آتشی که مشدی علیاشرف روشن کرده و کنارش خوابیده بود. در داستانهای اژدها کشان بیشتر با فضای وهم و ترس رو به رو هستیم . غروب بود یا به قول الموتی ها نمازیر که اسرافیل می شنود صدایی از رادیو دو موجی که برداشته بود و با فانوس می برد باغستان تا همراه مشدی اشرف، با هم آب نگه دارند ،صدایی که صدای رادیو نبود. و صدای درون اسرافیل .
افسانه –
الله بداشت سفیانی و چه نام ِ به جایی ، نام ِ داستانها خود یک فرهنگ ست مجموعه ای از باورها . و یوسف علیخانی با انتخاب نامهای داستان هایش پیام اصلی داستان را به مخاطب انتقال می دهد . داستانِ پسری که سفیانی شده و پدر و مادرش به امامزادهی میلک متوسل شدهاند. الله بداشت در این داستان مورد آزار و اذیت قرار گرفته و چنان روحش آسیب دیده که توان بازگویی آن را ندارد کارش به جنون کشیده می شود پدر و مادرش برای درمان او تلاشهای زیادی انجام داده اند و در نهایت (طبق عقاید و باورهای دینی خود)، برای شفای پسرشان او را به ضریح امامزاده ی روستا بسته اند اما با این حال تغییری در روان او ایجاد نشد. مردم روستا درخت تادانه امامزاده را مقدس می دانند و از اینکه الله بداشت شاخه های آن را می شکند ناراحتند و می ترسند اتفاق ناگواری بیفتند. در اغلب داستانهای سه گانه موضوع باورها و عقاید روستاییان دیده می شود اما همیشه افرادی هستند که از روی اندیشه ، شناخت و عقل به مسائل اطراف خود می نگرند و در حل مشکلات به اهالی کمک می کنند. علیخان و گلجهان که جهان دیده هستند و سرد و گرم روزگار چشیده اند به کمک الله بداشت می آیند و او را از آسیب بیشتر دور می کنند. اللهبداشت داستانی از دلِ باورها و اعتقادات مذهبی ِ اهالی روستاست .
افسانه –
و باز هم باورها و عقاید آب میلک سنگین ست داستانی از خرافات و باورهای قلبی اهالی روستا به وجود اوشانان . مشدی خیری به دنبال پیدا شدن نوزادی در باغش، چنان دچار ترس و هراس می شود که یک شبه باغ خود را می فروشد و تصمیم به مهاجرت به شهر می گیرد. حضور همیشگی اوشانان و شایعاتی که اهالی خود روستا به آن دامن می زنند و آن را بزرگ می کنند باعث خالی شدن بیشتر روستا از مردم و رفتن آنها می شود و عده ای که از این فرصت به نفع خود استفاده می کنند.زمین ها و باغات را خریداری می کنند و صاحب ملک و زمین می شوند.(زوار ) زندگی ما را افکار ما شکل می دهد. اگر باورها و افکار خود را تغییر دهیم، زندگی ما نیز تغییر خواهد کرد. خرافات و اعتقادات باعث پذیرفتن ترس و به دنبال آن فریب خوردگی و شکست می شود و سبک زندگی را تغییر می دهد. میلک هر روز خلوت تر می شود و اهالی به شهر مهاجرت می کنند .پس روستا رو به زوال است و مردم باقیمانده دنبال بهانه برای رفتن . باورها و اعتقادات ما کلید تغییر زندگی ما هستند . و نقش پررنگ مردم در تداوم و بقای یک جامعه .
افسانه –
ظلمات ، در این داستان، روستای خلوت، مورد تهاجم حیوانات قرار گرفته و موش ها و شغال ها حتی در داخل روستا پرسه می زنند و به خانه ها و مردم آسیب می رسانند . آدم ها نیز تنها هستند و دچار روزمرگی و برآوردن نیازهای روزانه. از همدیگر و از روستا غافل و در ظلمات و غفلت زندگی می کنند. افرادی سودجو از اینموقعیت استفاده می کنند و مانند شغال و موش به روستا حمله ور می شوند و به دنبال پیدا کردن گنجی قدیمی تیشه به ریشه میلک و یا سرزمین مان می زنند. گنجرا پیدا می کنند و گم می شوند. کسی جلو دار آنها نیست و حتی مردم روستا متوجه قصد و نیت اصلی آنها نمی شوند چرا که دچار غفلت و بی خبری شده اند و تعداد معدودی هم که مخالفت می کنند توانایی و قدرت کافی ندارند. یک سرزمین زمانی به تاراج می رود که مردمان اش هویت و اصالت خود را فراموش می کنند و تنها چیزی که مهم میشود توحه به مسائل شخصی ست نه سرزمین و خاک شان . تاریخ نشان می دهد که سرزمین ما مدام دستخوش چپاول و غارت شده و از همه مهم تر هویت و اصالت ماست که به تاراج می رود ، بحران هويت در جايی بهوجود میآيد كه جهان اجتماعی، توان حفظ و دفاع از عقايد و ارزشها و باورهای اجتماعی خود را نداشته باشد. بحران هويت میتواند به دگرگونی و تحول هويت فرهنگی منجر شود. با تغيير هويت تغييرات اجتماعی از محدودهی تغييراتی كه در درون يك فرهنگ رخ میدهد فراتر میرود و به صورت تحولات فرهنگی و تمدنی در میآيد . مراقب ِفرهنگ ، تاریخ و سرزمین مان باشیم .
افسانه –
شول و شیون پسر ِ مشدی عباد در حیاط امامزاده تیرکمان گرفته به طرف ِ سارهای نشسته بر روی درخت تادانه و حرمت امامزاده و باورها و عقاید ِ نسلهای گذشته را نادیده می گیرد . وقتی پای منافع شخصی به میان بیاید،باورها و عقاید مذهبی کنار گذاشته میشوند یا بصورتی تعبیر میشوند که به نفع شخص باشد . درخت تادانه نماد زندگی ، مقاومت و برکت و خونی که به پای این درخت ریخته می شود نوعی تقابل مرگ و زندگی ست . خواستگاری مشدی اکبر از خواهرزاده ی مشدی سالار و اختلافی که آنها بر سر زمین دارند ... زمین و ازدواج های اجباری هردو در قدیم باعث اختلاف اقوام بوده و درنهایت گاهی اختلاف زیاد شده و به انتقام و کشتن همدیگر منتهی می شده . بنظرم خرافات و باورهای غلط می تواند انسانیت را از بین ببرد . باید بدانیم که با کمرنگ شدن ارزشها و سنتها مانند احترام و حرمت قائل نشدن به بزرگترها، خسارت زیادی را به جامعه وارد میکنیم پس حفظ حریم و حرمت را فراموش نکنیم بماند که سمت نگاه نویسنده در این داستان ها همیشه به امامزاده است. اعتقاد به امامزاده و تاثیر معنوی حضور او در روستا چنان است که نمی توان هیچ جنبش و سرزندگی بدون حضور و وجود امامزاده را حتی تصور کرد .
افسانه –
مرگی ناره فضای وهمآلود و اتفاقات عجیب در جهانی به قامت میلک همیشه برای منِ شهرنشین شگفت اور بوده است . بنظرم در خط به خط داستان مرگی ناره نیازی عجیب به معنا شدن وجود دارد . داستان مرگی ناره فرهنگِ لغتی ست در باب ادبیات اقلیمی که میشود از صفحه به صفحه اش یاد گرفت . نقش زن در تمام داستانهای یوسف علیخانی حیاتی ست . شروع مرگی ناره بسیار عجیب بود . بلیعده شدن مشکوک قربانعلی توسط افعی . آدمهایی که در داستانهای یوسف علیخانی می بینیم کمتر در واقعیت ، زندگی میکنند در واقع تخیلِ قوی نویسنده واقعیت را برای مخاطب قابل لمس میکند که این مسئله در مرگی ناره کاملا مشهودست . در سه گانه ، ما با انبوهی کلمات و ترکيب مواجه میشویم که کمتر شنیده ایم و این خود به جذابیت داستانها می افزاید ، کلمه هایی که فقط مختص یوسف علیخانی و اقلیم اوست . و باز هم نقش پررنگ زن آن هم زنی غرور آفرین که نگهبان گنجی ست بنام امامزاده . امامزاده ای که هواست برای ساکنینی که باورها و اعتقاداتشان را بسیار ارج می نهند . یوسف علیخانی با پَر و بال دادن به واژه هایی که از زنان و مردان میلک شنیده است داستان هایش را نوشته است و این یعنی لمس واقعیت .
افسانه –
خیرالله خیرالله داستانی تکاندهنده و شگفت انگیز ِ داستانی کوتاه و واقعی داستان حیران و چشم هایی که به میلک ماند و چقدر دردناک بود زنان در جوامع مردسالار شاهد حجم زیادی از ظلمی هستند که به آنها تحمیل می شود و گاهی نمیتوانند دَم بزنند . از پیچیدگی داستانهای یوسف علیخانی هر چه بگویم کم گفته ام داستانهایی که پُر از رازهای مگو هستند و از شنیدن و خواندنشان لرزه بر تن ات می افتد و وحشت تمام وجودت را می گیرد . زنان در تمام داستانهایش سرچشمه زندگی هستند.. حیران در داستان گنجی بود که به همه ی ما تلنگری زد . و خروس نمادِ عیان کردن واقعیت بود . چقدر آیات سوره ی بقره و شعرا تکاندهنده بود . بعد از مرگ حیران چند نفر پشت سر هم بی هیچ علتی می میرند انگار اونها به دنبال حیران رفته اند شاید هم عذاب وجدان انها را به دام مرگ کشانده بود . از دل ِ داستان خیرالله خیرالله میشود صدها قصه نوشت . و ما اطراف مان پُر از حیران ست حیران هایی که می بینیم و از کنارشان عبور می کنیم .
افسانه –
رعنا یوسف علیخانی با نوشتن رعنا نشان می دهد میلک دل پُردردی دارد . داستانی رئال . رعنا زنی که این روزها در خیالاتم با او زندگی می کنم . از نگاه ِ من همان خوابیده خانم ست قهرمان ِ بیوه کشی . او در دنیای سرد و خشکی زندگی می کند پُر از طعنه و کنایه و خیانت و نهایتا دچار تبعید می شود رعنا به ظاهر ، سرگذشت زنی روستایی ست اما درد ِ تنهایی اش تا عمق جان نفوذ می کند . رعنا فقط درخت فندق می بیند نه هر درختی و فندق پیوندی عجیب دارد با میلک . چیزی که اینروزها در خیالاتم مدام میگذرد شخصیت داستانهای یوسف علیخانی ست و ارتباطی که همه ی آنها با هم دارند همین دیروز حیران را خواندیم و نگاهش که رهایم نمی کند احساس تنهایی خطر ابتلا به زوال عقل را در زندگی افزایش می دهد و رعنا چه زجری کشید تا پایان ِ داستان . رعنا داستانی غریب ست که هربار خواندمش بغض کردم و نویسنده با انتخاب این نام دست مخاطب را می گیرد و تمام تنهایی ِ رعنا را به جان ِ مخاطب می ریزد . بنطرم این داستان ها هربار مخاطب را مهیای داستان ِ بعدی میکند . آخرین جمله داستان همان اولین جمله ست . هنوز اگر زنده باشد، لابد مینشیند توی تلار و رو میکند به باغستان و میبیند که روی هر تک شاخهای یکی نشسته و دارد به وچههایش شیر میدهد. تکرار ِ این جمله در آخر کتاب انگار به قلبم چنگ انداخت . روایتی آشکار از تنهایی زن ها ، زنهایی که بار اصلی داستان های یوسف علیخانی را بر دوش می کشند زنهایی که نماد زمین هستند و زایندگی . قصه ی رعنا قصه ی تنهایی و تلخی ست و بقول چارلز بوکوفسکی تنهایی عمیقی در جهان است و ما چنان از این تنهایی ترسیده ایم . و من هربار دوباره دوباره درگیر جادوی کلمه ها میشوم . راستی رعنا الان کجاست ...
افسانه –
یه لنگ در داستانهای یوسف علیخانی همیشه پای یک زن در میان است و این بار زنی بنام گلپری فضای وهمآلود و شگفت انگیز داستان و حضور يهلنگ اینقدر واقعی ست که منِ ِمخاطب بی هيچ چون و چرايی ، حضورش را می پذیرم . یه لنگ برخی باور دارند که این موجود بسیار قوی و قدرتمند است و جای پای او را میتوان به مانند اندازه ی یک سینی بسیار بزرگ مسی تشبیه کرد. ادعا میکنند هنگامی که فردی تنها در جنگل حضور داشته باشد میتواند یکی از قربانی های یه چوم یا یه لنگ باشد . در گلپری یهلنگ نمادی کاملا مردانه است و از این جهت ، گلپری به او نزدیک می شود . من میلک اون زمان را جایی ترسناک ، پر از دلهره ، پر از خیالات و جن و پری می بینم . گلپری، زنی که شوهرش به شهر رفته و فرزندی هم ندارد. و مدام درختان تبریزی را از سوراخ مطبخ میشمارد . درخت تبریزی مثل یک ستون مستقیم رشد می کند و نمادی از صراحت و حقیقت است. این درخت به خاطر استقامت زیاد در برابر باد و طوفان های فصلی که علیرغم اینکه زیاد خم می شود، اما باز نمی شکند. و به همین خاطر نماد استقامت و انعطاف پذیری نیز به شمار می رود . و نمادی از یهلنگ . یه لنگی که بخشی از وجود گلپری شده است ، گلپری میخواهد تماما یک زن باشد زنی با تمام خواسته هایش . در داستان ، هر صفحه ما با واژهای روبرو هستیم که احتياج به معناشدن دارد و این به جذابیت خواندن داستان می افزاید . واره = نوبت ، یه باره . وجود باورهای خرافی پيوند ِ عمیق با داستان دارد و نکته جالب تر انتخاب زنی مثل گلپری . باورها مدام در حال تکرار شدن میباشند و در ذهن ماندگار میشوند و زندگی را شکل می دهند . آواز کشکرت و جمله ی آخر : دیگر لازم نبود آن ها را بشمارد چرا که گلپری به آرامش رسیده و تمام .
افسانه –
مَزرَتی داستانِ کشمکشهای درونی فردیست که جن زده شده است در واقع شخص جن زده ارتباطش با عالم واقعیت از بین رفته و با موجودی خیالی حرف می زند . در شبی تاریک مردی برای نوبت آبیاری باغش، راهی باغستان میشود صدایی میشنود و می ترسد. در داستان فقط مرد مزرتی نشده و میلک هم بخاطر مهاجرت اهالی و خالی از سَکَنه بودنش مزرتی شده است . عوعوی سگ ها نبود . شال است و کرکرِ لابد این روزهای خوک هاکه می زنند دل ِ فندق باغ های ابادی . کم آبی، میلکی ها را ناچار به مهاجرت کرده جوانها رفته اند میلک ِ خلوت و مالکانی که زمینها را خریده اند از روستا رفته اند حالا موقع برداشت برمیگردند و در سایه سار درختان فندق به راحتی به چیدن محصول فکر می کنند . طمع آدمی پایان ناپذیرست همیشه بوده و باز هم هست . "این آب هم که انگار خوشیده. کاشکی ائمه میگذاشت آب به وفور به میلک بیاد " انگار راوی دیگر اعتقادی به امامزاده ندارد . همه ی داستان های یوسف علیخانی با مهاجرت ، کمبود آب و خشکسالی و امامزاده اسماعیل و امید به احیای دوباره میلک گره خورده است . زندگی ما دستخوش تغییر شده ، زندگی شهری ما را در خود فرو برده. روزها صدای ماشینها ، صدای داد و بیداد کسبه و دیدن بدو بدو هایی که به ناکجا و هیچکجا ختم میشوند. بالعکس روستایی ها در زیر درختان فندق به این فکر میکنند که شهریها در چه امکاناتی به سر میبرند. چه کار راحتی ست شهری بودن و خیلی ها به امید راحتی به شهر آمدهاند. و چه کار سختی است داس و بیل به دست گرفتن و لایه لایه دل خاک خشک را شکافتن تا جویبار از میان آن عبور کند . دیدگاه انسانها در این عصر تغییر کرده با اینگه نویسنده در سال ۱۳۸۰ کتاب را نوشته ، اما حالا شاهد هستیم که مهاجرت معکوس به روستا انجام میدهند ، از هیاهو میگریزند ، چه بسا همان افرادی به امید زندگی مرفه شهری شدهاند ، کیسههای سنگین جابجا کرده و کارگری کردهاند. باز هم به امید یافتن شفا از امامزاده اسماعیل یا درواقع از خود روستا ، برگشتهاند. یا در انتهای هر هفته یا ماه که خیلیها به روستا ، به زادگاه ، به آن اصل خویش برمیگردد ، نفسی راحت میکشند و آرزو میکنند کاش بمانند ، همیشه بمانند. اما همینها هم دلتنگ هیاهو میشوند ، زیرا انسان خود نمیداند هنوز که «دقیقا» چه میخواهد! همیشه انسانها به معجزات معتقدند و امامزاده اسماعیل و خاک آنجا نه تنها شفا بخش است و یک جان تازه به جان انسان میدهد ، بلکه انسان خود میخواهد که اینطور باشد. پیچیدن صدای زوزه شغال ها ، خر خر خوک ها ، صدای آبها ، حتی در شهر هم یافت میشود ، حتما با خود میگویید کجا؟ به اطراف، شغالهای انساننما ، خوکها در قامت انسانهایی به ظاهر شریف نگاه کنید! باز ترجیح قطعا همان خوک در روستاست... همان سادگی در روستا ، دور از هیاهو دور از دو رویی شفا بخشی آن خاک و همان حقیقت های دلچسب . نکته ی عجیب اینکه در این داستان هیچ زنی نبود . هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش ...
افسانه –
در داستان آن که دست تکان می داد زن نبود با زن و مردی مواجه هستیم که که در شهر زندگی میکنند. مرد بازنشسته شده پس سنش از زن بیشتر است . اما زن پیر نشده است. مرد دوست دارد به روستایشان میلک برگردند، ولی زن دوست دارد در شهر بماند . نکته ای که برایم جالب بود اینکه چرا شخصیت ها بی نام بودند . اما زن که کابوس بازگشت به روستا را داشت و از ترس ِ بازگشت به میلک بی خواب شده بود خوابش می برد و در خواب می بیند که به روستا برگشته است و چون فرزندی ندارد برای یوسفش بدنبال زنی زیبا از همان روستاست زنی که میتواند با فرزند آوری ( پسر ) نام یوسف را حفظ کند و کمک حالش باشد . روی سنگ زیر تادانه درختِ کولیسر مینشیندو از اینکه کسی اورا ببیند و سوال کند چرا برای شوهرش زن جوان تری گرفته است احساس حقارت میکند . او سنجاقی بر سینه دارد مادربزرگم همیشه سنجاقی بر جلوی لباسش میزد و می گفت از بلا به دور میشود اعتقاد و باور و خرافه ای که اینجا خود نمایی میکند . تمام داستانهای یوسف علیخانی تجلی ِ طبیعت ست و آب و سرسبزی و زایندگی و بخاطر همین تجلی ، خواندن داستانها آدمی را پرت میکند به جایی در مرز واقعیت و خیال ، همانجایی که من دوستش دارم . " زن ولگه را برگرداند طرف کل داری بون و آب کول زد توی کیل. چهار کیل آب می خواست و پرت پرت فانوس خیال زن را راحت کرد که هیچ خطری تهدیدش نمی کند " زن دید که صدایش رفت توی آبادی و از آن جا شد یکگردباد.گردباد اما نبود،سیاه بود انگاری،سیاه باد بود انگاری.نه،سیاه لایه،گرد و خاک نبود. دیو سیاه که در خوابش آمده بود مدام میگفت اینجا مال منست تو از شهر برنگرد . "زن با مردش بر می گشت.دیو سیاه از کل داری بون قهقهید و دست تکان داد طرف پنجره ی خانه ی قدیم زن و مرد.کسی از آنجا برایش دست تکان می داد" دردناک بود دردناک اندوهی که در تکان دادن دست زن احساس کردم بسیار دردناک بود .
افسانه –
کفتال پری داستانی پُر از حسرت ، عذاب وجدان و عشق . عشق به زنِ بیوه ای که چند فرزند دارد . تنهایی در این داستان موج می زند . شکره در غربت و تنهایی در رفت و آمدست . درون شکره نمادیست از عذاب وجدانِ او نسبت به جمیله زنی بیوه که احساس میکند به او ظلم کرده است و عشقش را به جمیله ابراز نکرده و هر دو ناکام می مانند . زنهای داستانهای نویسنده همیشه بسیار توانمندند و جمیله هم زنی قوی ست چند فرزند دارد از روستا مهاجرت می کند تا کار کند و خرج زندگی را در بیاورد . اما خاک میلک هم شکره را در دل خود نگه نمی دارد درپایان داستان کفتال یا همان کفتار جنازه ی شکره را می رباید او که تمام زندگی اش به دوره گردی میگذرد جنازه اش هم به ارامش نمی رسد . در این داستان هم با درد یک زن ، زنی که سرپرست خانوارست روبرو هستیم یک واقعیت اجتماعی که همیشه بوده و هست . تنهایی آدم ها بزرگ است بزرگ تر از دریا .
افسانه –
میلکی مار یک رئالیسم انتقادی ست. زندگی ملایی که بعد از آمدن رضا شاه و تعطیلی مکتبخانهها بیکار می شود و به اجبار همراه همسرش هیرنسا به روستا برمی گردد . شیخ نظرعلی در روستا باغبانی و کشاورزی و گاهی هم شکار کبک می کند . " قژقژ لبهی آهنی داس روی سنگ، صدای فشفش شده بود." صدایی که از تیز کردن داس میاد مثل صدای فش فش مار هست و باعث ترس شیخ نظر علی میشود . شروع داستان پر از سر و صداست، صداهایی که ذهن رو متوجه وجود مار می کند . میلکی مار را که می خوانی با مرگ باورهای شیخ نظرعلی مواجه می شوی . شیخ نظرعلی اصالتش را از دست داده شده از باورهایش دور شده است و دیگر نمیخواهد نانِ کلمات رو بخورد چون نمیخواهد به گذشته برگردد کلمات برایش معنا و قداستی ندارند . نظرعلی از شرایط و موقعیتش ناراضی ست ِ برای همین دلش نمیخواهد کاری انجام بدهد . او از وقتی به شهر رفته بود نگاه و نگرشش دچار تغییر شده بود در شهر از خرافات فاصله گرفته . در واقع محیط شهر باورهایش را دستخوش تغییر کرده است . طبیعت و انسان به گونه ای خاص به یکدیگر متصل هستند تمامی موجودات به محیط اطراف خود وابسته هستند و بر روی هم تاثیر گذار می باشند. در هر تغییری باید اصالت رو حفظ کرد درست مثل هیرنسا که اصالتشو حفظ کرد . پس مار نشانه ای از این باورهاست باورهایی که در شکل گیریِ شخصیت اهمیت دارند . و نداشتن اصالت و هویت شیخنظرعلی را دچار ترس کرده بود . شیخنظرعلی در جدال سنت و مدرنیته ، هویت خود را از دست داد . فقط کلمهها بودند که از روی پیچش مار روی بدن آشیخ میآمدند .
افسانه –
سمک های سیاه کوه میلک داستانی متفاوت ، پر از کلمه هایی که مخاطب را سوار بر بال خیال می کند و تا انتهای داستان رها نمی کند . یوسف علیخانی در سمک های سیاه می کوشد که اهالی میلک را از باورهای خرافی دور کند و این کلمات هستند که همیشه تحت فرمان او ، بیداری و آگاهی و آبادانی را به مردم سرزمینش هدیه می دهد . زایندگی و زن و زمین و آبادانی همیشه پای ثابت این قصه هاست . زن بودن یعنی پر تلاش بودن و محکم بودن در عرصه های زندگی و زنان داستانها همه سدی محکمند . خواب چمندون زندگی ماست، بهتر که چمندون همیشه در خواب باشد. بیداری راه نجات از غفلت است .
افسانه –
قدم بخیر مادربزرگی که رَدِ پایش تا همیشه قِدمت دارد فضای داستان ِ قدم بخیر مادربزرگِ من بود هم با وهم و خرافات و اوشانان گره خورده است و من ِ مخاطب در این فضا داستان را به پیش می برم قدم بخیر ِ این داستان پایش ناکار شده و ناکار شدن ِ پای ِ زن روستایی یعنی مرگ . چرخ اقتصاد خانوارهای روستایی بدون وجود زنان نمیچرخد زنانی که پا به پای مردان کار میکنند . تمام داستانهای قدم بخیر مادربزرگ من بود شبیه حلقه های زنجیر بهم پیوند خورده اند . مادربزرگ وقتی دَرِه یا همان داس علف چینی را به دسته علفی که زیر بوته بود بُرد به نرمی خورد و بعد خرخری شنید و یکدفعه بوته ی چپر به طرف دامانش حمله کرد اهالی روستا گفتند خوک بوده ، مادربزرگ گفت: اگر نوهاش با کارد قصابیکشیِ پدربزرگ یک خوک شکار کند و مادربزرگ درون پوست خوک بخوابد ، حالش خوب می شود . "از بالای یک طرف چپرچال که رو به رودخانه داشت، میگذشتیم که چشم گرداندم تا شاید تکانی از یکی از بوتهها بلند شود تا بگویم که: هی!کارد مشته سیاه قصابیکشی " در داستانهای گذشته در مورد ترسیدن اوشانان و جن و ... از فلزات گفتیم اینجا هم وجود کارد مشته سیاه قصابی کشی به همین نکته اشاره می کند که قدم بخیر با اوشانان در ارتباط بوده پس موجودی که به قدمبخیر حمله کرده و زمینگیرش کرده خوک نبوده است . حضور عجیب اعداد در این داستان هم خودنمایی می کند و بسیار جالب ست . از عدد ۱۲ گرفته تا عدد ۷ و شش و آرزوی قدمبخیر که کاش میتوانست هفت شبانه روز توی دل خوک بخوابد تا روزی که لازم بشود بتواند سرپا بایستد و یا حتی دوباره بلند شود و برود چپرچال تا باقی علف ها برای علایق خانه بچیند که نکند زنده میر شوند .
افسانه –
داستان کفنی این داستان توسط نوه یکی از روستاییان میلکی گفته میشود و شرح حال زنی به نام کلثوم است که هنگام غروب خورشید که آسمان رو به قرمزی می رود،از خانه ی یکی از اهالی به خانه خود که از کنار جوی آبی میگذشته بر میگردد.در همین موقع صداهایی می شنود که او را صدا می زدند،بنظرش زائو یی است که ماما نیاز دارد. اهالی روستا اورا باور نمی کنند و زمانی که کفنی اش به دستش می رسد،بی قرار ترشده،به سمت جوی آب می رود یا به پشت بام خانه و می گوید مدام کسی او را صدا می زند(کلثومه ...های..کلثومه) کلثوم بعد از مدتی ورم میکند،سنگین می شود و مدام می گوید که دارد می میرد و اهالی روستا باز به او خیالاتی میگویند.و بعد از مدتی از دنیا می رود. پدربزرگ راوی سن بالایی دارد،می لنگد و درست راه نمیرود و اعتقاد دارد که کلثوم جن زده شده و نباید به تنهایی در شب رفت و آمد میکرده(جن ها در جاهای تاریک و خلوت و مرطوب زندگی می کنند.) اهالی روستا بعد از مرگ کلثوم دیگر شبه سفیدپوش در شب را نمی بینند.اما صدای پایی می شنوند که مدام در رفت و آمد است. اما نوه یا راوی داستان هر شب بانویی سفید پوش را می بیند که بین پنجره خانه شان و باغستان در رفت و آمد است. و صدای پایی که می لنگد و کلثوم را صدا می زند،اما حرفی به اهالی روستا نمی زندشاید او راباور نکنند.... چیزی که مشخص هست در قدیم به جن و پری خیلی معتقد بودند و البته باورهای خرافی و غلط زیاد داشتند. بنظرم کلثوم بیمار بوده و بخاطر اون دچار توهم شده ،و بعد از مدتی هممتوجه مرگ خودش هم شده اما روستاییان حرفایش را باور نمیکنند و معتقدند که جن زده شده. راوی هم به دنبال این هیجانات خواب میبیند، دچار توهم شده و بخاطر وضعیت جسمانی و سن پدربزرگش تصور می کندکه او هم کم کم از دنیا می رود.
افسانه –
کفنی داستان پدربزرگ و مادربزرگی است که روح سرگردانی دارند و به دنبال بازگشت آرامش خود هستند. کلثوم که روزی هنگام غروب خورشید که آسمان رو به قرمزی می رود ، حین برگشتن به خانه ی ِخود که از کنار جویباری می گذشته ، صداهایی می شنود که او را صدا می زدند و با وجود اینکه اعتنایی نمی کند صداها دوباره تکرار می شوند . صدای زائویی ست که از او کمک میخواهد . اهالی روستا اورا باور نمی کنند و زمانی که کفنی اش به دستش می رسد بی قرارتر شده ، صداها را بیشتر می شنود و هر بار به سوی آب یا پشت بام خانه فرار می کند . می گوید مدام کسی او را صدا میزند ( کلثومه ... های ... کلثومه ). کلثوم بعد از مدتی ورم میکند ، سنگین می شود و مدام می گوید که دارد می میرد و اهالی روستا باز به او خیالاتی می گویند. بعد از مدتی از دنیا می رود پدربزرگ می لنگد و درست راه نمیرود و اعتقاد دارد که کلثوم جن زده شده و نباید به تنهایی در شب رفت و آمد کرد. عقاید خرافی باورپذیرترند.پس آگاهی و خرد نمی تواند در مواجهه با باورهای خرافی پیروز شود و اوشانان بر جسم و جان کلثومه وارد می شوند. به هر صورت روح پدربزگ آرامش ندارد ، مدام کلثوم را صدا می زند و در بیداری و زمان بازگو کردن خاطرات تکرار می کند کفنی. بعضی از افراد روح بزرگی دارند،میتوانند زمان مرگ خود را متوجه شوند آنها کم کم خود را برای مُردن آماده می کنند. اهالی روستا بعد از مرگ کلثوم دیگر شَبه سفیدپوش در شب را نمی بینند.اما صدای پایی می شنوند که مدام در رفت و آمد است. چیزی که مشخص هست به جن و پری خیلی معتقد بودند و البته باورهای خرافی و غلط زیاد داشتند. نوه هر شب بانویی سفید پوش را می بیند که بین پنجره خانه شان و باغستان در رفت و آمد است. و حضور ِ دوباره زن و باروری و زندگی در این داستان . کلثوم مدت زمانی که در روستا ماما بوده است نتوانسته مادر یا نوزادانی را به موقع نجات بدهد و عذاب وجدان از دست دادن آنها را دارد ، پس در آخرینلحظات زندگیش مدام صدای زائویی می شنود که از او کمک می خواهد.
افسانه –
کرنا را که به صدا درمیآورد، پشنگ آب میپاشید به سر و صورت زن و بچه و پیر و جوانی که میآمدند. یکی آن وسط، دستی به صورت خیسش کشید و بلند گفت: قربان لبای تشنه لبت، آقا کرنا نگاهی ست به روستایی که خالی از مردم و خلوت شده و فقط افرادی میانسال یا مسن که شاید نمی توانند خود را با تغییرات جدید وفق دهند در آنجا زندگی می کنند. روستا محلی برای گذراندن وقت یا سودجویی یک عده خاص شده است. تعصبات دینی و خرافاتی که در گذشته با آنها زندگی کرده اند، هنوز در روح و روان این افراد ریشه دارد . هنوز کینه ها و بغضها در وجودشان پنهان شده و به دنبال فرصتی برای بروز و خودنمایی آنها هستند. با وجود پیشرفتها و فرهنگ های متفاوتی که به دنبال تمدن و شهر نشینی بوجود آمده ،اما نتوانسته خرافات و باورهای دینی اشتباه را کمرنگ و یا از بین ببرند. نگاهی به تاریخچه مراسم محرم در دوره صفویه به ما نشان میدهد که چگونه تعهد دینی از طریق نمادها و نمایشها میتواند بروز عمومی پیدا کند. اما مهمتر از آن، تطور این مراسم نیز نشان میدهد که میتوان ردپای عمومیت پیدا کردن مراسم محرم در ایران امروز را در تاریخ صفویه پیگرفت. با وجود همه اینها مراسم های قدیمی مثل ایام سوگواری دهه محرم می تواند مردم را دور همجمع کند . به امید روزی که زیر ساخت های فرهنگی و اجتماعی و مذهبی یک جامعه درست و قابل قبول شود تا خرافات و تعصبات نتوانند جایگزین آنها شوند . قدم بخیر مادربزرگ من بود با مرگی ناره آغاز شد و با صدای کرنا به پایان رسید ...