پرندهخارزار یک داستان عاشقانهی ادبی است، دربارهی
داستان زندگی دختر جوانی که عاشق یک کشیش میشود و در پی این عشق حوادثی رخ
میدهد که محتوای داستان را شکل میبخشد. این داستان شاید بیشباهت به
داستان زندگی پرندهی افسانهایی خارزار نباشد.
در افسانهای آمدهاست
که پرندهای تنها یکبار در عمر خود میخواند و چنان شیرین میخواند که هیچ
آفریدهای بر زمین به او نمیرسد. از همان دم که از لانۀ خود بیرون می.آید
در پی آن میشود که شاخههای پرخاری بیابد و تا آن را نیابد آرام
نمی.گیرد. آنگاه همچنانکه در میان شاخههای وحشی آواز سر میدهد بر
درازترین و تیزترین خار می.نشیند. و در حال مرگ، با آوازی که از نوای
بلبلان و چکاوکان فراتر میرود رنج جان کندن را زیر پا میگذارد. آوازی
آسمانی که به بهای جان او تمام میشود. همۀ عالم برای شنیدن آوازش بر جای
خود میخکوب میشوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می.زند. آخر، تا رنجی
گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد…
باری، آن افسانه چنین میگوید...
0 نظر