روزمرگی های فرهاد جعفری را در کافه پیانو بخوانید .
بنظرم کافه پیانو اصلا شبیه ناتور دشت نیست چون ناتور دشت دریاست آن همه همیشه
راوی این کتاب که خود نویسنده است ماجرای جدا شدنش از پری سیما همسرش را به تصویر می کشد او دختری به نام گلگیسو دارد و برای آنکه بتواند مهریه همسرش را جور کند یک کافه راه انداخته است.
تعدد شخصیت ها در داستان بسیار زیاد است
می آیند و ناگهان محو میشوند و دنیایی سوال در ذهن من ِ مخاطب بجا می گذارند .
بنطرم فرهاد جعفری همه چیز را آنقدر ساده بیان میکند که مخاطب هیچ
کشف و شهودی نمیتواند بکند در رمانها نویسندگان سعی میکنند تا تکه هایی از داستان را بگذارند که خواننده برداشت خود را ترسیم کند
نکته مهم کتاب رابطه ی خوب پدر و گل گیسو میباشد .
اشاره ی نویسنده در کتاب به فیلم ها و داستانهایی که شاید برای من ِ مخاطب آشنا باشد به خواننده در درک بهتر کمک میکند بسیارزیاد است
فرهاد جعفری با ظرافت برای بهتر نشان دادن قصه اش مخاطب را به خیال پردازی در فیلمها و کتابها می بَرَد
اشاره به فیلم سرگیجه و جیمز استوارت باعث میشود خواننده اگر فیلم را دیده باشد همذات پنداری بهتری کند
فرهاد جعفری میخواهد به من مخاطب بگوید اینکه زندگی بالا و پایین دارد باز هم چیزهایی هست که میشود با آنها خوش بود و آرامش داشت
در کافه پیانو آدم های زیادی رفت و آمد می کنند.
قهوه چی از گل گیسو می خواهد که زیاد در نخ مردم نباشد .
رو به روی کافه پیانو آپارتمانی چند طبقه وجود دارد که دختر جوانی در طبقه دوم آن زندگی می کند که هر وقت قهوه چی رو به روی پنجره می نشیند و بیرون را تماشا می کند، او هم به قهوه چی زل می زند. قهوه چی فکر می کند او دختر لوس و جلفی است ولی بدش هم نمی آید که او را از راه دور دید بزند
یکی از دوستان قهوه چی همایون نام دارد. او نیز انسانی تنهاست و در زیر زمین خانه ای زندگی می کند. قهوه چی او را «بوف» صدا می کند چون تمام شب در زیر زمین بیدار است و هیچ نوری به او نمی رسد. قهوه چی معتقد است که همایون شخص افسرده ای است چون احساس مفید بودن نمی کند .
*لذت متن از صفحه ی* ۲۲۶
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی قبل از هر کجای دیگر می روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلوی کتابخانه ی کسی بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پز قشنگ و و موقعیت معرکه ایست برای باز کردن سر بحث و گفت و با یک زن.
افسانه –
روزمرگی های فرهاد جعفری را در کافه پیانو بخوانید . بنظرم کافه پیانو اصلا شبیه ناتور دشت نیست چون ناتور دشت دریاست آن همه همیشه راوی این کتاب که خود نویسنده است ماجرای جدا شدنش از پری سیما همسرش را به تصویر می کشد او دختری به نام گلگیسو دارد و برای آنکه بتواند مهریه همسرش را جور کند یک کافه راه انداخته است. تعدد شخصیت ها در داستان بسیار زیاد است می آیند و ناگهان محو میشوند و دنیایی سوال در ذهن من ِ مخاطب بجا می گذارند . بنطرم فرهاد جعفری همه چیز را آنقدر ساده بیان میکند که مخاطب هیچ کشف و شهودی نمیتواند بکند در رمانها نویسندگان سعی میکنند تا تکه هایی از داستان را بگذارند که خواننده برداشت خود را ترسیم کند نکته مهم کتاب رابطه ی خوب پدر و گل گیسو میباشد . اشاره ی نویسنده در کتاب به فیلم ها و داستانهایی که شاید برای من ِ مخاطب آشنا باشد به خواننده در درک بهتر کمک میکند بسیارزیاد است فرهاد جعفری با ظرافت برای بهتر نشان دادن قصه اش مخاطب را به خیال پردازی در فیلمها و کتابها می بَرَد اشاره به فیلم سرگیجه و جیمز استوارت باعث میشود خواننده اگر فیلم را دیده باشد همذات پنداری بهتری کند فرهاد جعفری میخواهد به من مخاطب بگوید اینکه زندگی بالا و پایین دارد باز هم چیزهایی هست که میشود با آنها خوش بود و آرامش داشت در کافه پیانو آدم های زیادی رفت و آمد می کنند. قهوه چی از گل گیسو می خواهد که زیاد در نخ مردم نباشد . رو به روی کافه پیانو آپارتمانی چند طبقه وجود دارد که دختر جوانی در طبقه دوم آن زندگی می کند که هر وقت قهوه چی رو به روی پنجره می نشیند و بیرون را تماشا می کند، او هم به قهوه چی زل می زند. قهوه چی فکر می کند او دختر لوس و جلفی است ولی بدش هم نمی آید که او را از راه دور دید بزند یکی از دوستان قهوه چی همایون نام دارد. او نیز انسانی تنهاست و در زیر زمین خانه ای زندگی می کند. قهوه چی او را «بوف» صدا می کند چون تمام شب در زیر زمین بیدار است و هیچ نوری به او نمی رسد. قهوه چی معتقد است که همایون شخص افسرده ای است چون احساس مفید بودن نمی کند . *لذت متن از صفحه ی* ۲۲۶ همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی قبل از هر کجای دیگر می روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلوی کتابخانه ی کسی بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پز قشنگ و و موقعیت معرکه ایست برای باز کردن سر بحث و گفت و با یک زن.