در این کتاب یازده داستان به قلم گیرای شریفی را میخوانیم.
باغ اناری، نام دومین داستان در این مجموعه است که نام کتاب نیز از آن
گرفته شده است. داستانهای کوتاه این مجموعه بهخصوص داستان «وضعیت»
موردتوجه بسیاری از خوانندگان و اهالی قلم قرار گرفت تا آنجایی که بزرگانی
چون «محمود دولتآبادی» و «علی اشرف درویشیان» درمورد آن نوشتهاند. دولت
آبادی داستان وضعیت را اینطور توصیف میکند: «وضعیت، یکی از دلنشینترین
داستانهای کوتاه و یکی از عمیقترین داستانهای رئالیستیست که میشناسم.»
همچنین درویشیان نیز از این داستان کوتاه اینطور یاد میکند: « داستان
وضعیت به «آشنازدایی» از محیط پیرامون که آدمهایی آشنا و اشیای آشنا در آن
حضور دارند پرداخته است و در حقیقت هر آنچه را که برای بسیاری از آدمها
ممکن است مانوس و عادی باشد به صورتی غریب درآورده است تا از دیدگاه دیگر
به آنچه در پیرامونشان وجود دارد بنگرند...» «پاسگاه»، «شور زندگی»،
«کودکان ابری»، «زن سورچی»، «عاشقانه»، «حیوونکی بارون»، «کوکبه»، «حیاط
خلوت» و «آخرین شعر» نام دیگر داستانهای این مجموعه هستند.
افسانه –
در باغ اناری اندوهی نهفته است که ذهن را به تفكر وا ميدارد و راهی ژرفای ذهن انسان میشود باغ اناری خواننده را به معنای عميق دلبسته می كند داستان از آغاز آرام آغاز ميشود و در ميانه راه نوعی ترس و سرما را تداعی میكند در داستانها مرگ راحت رخ میدهد و در هيچكدام از آنها شيون و زاری نیست و در نهايت بغضهایی است كه آرام آرام سایه میشوند داستانهاي اين كتاب بی زمان و مكانند. کتاب را که میخواندم انگار به طرز عجیبی کسی مرا هول میداد به کتابهای مارکز عشق و مرگ در این کتاب پارادکسی زیبا را نشان میدهد داستان های این کتاب گاهی مانند خواب هستند بنظرم این لامکانی در داستان بیشتر مرا به مارکز و رمان هایش نزدیک کرد و اینکه باغ اناری در طبیعت وجود دارد و همیشه باقیست و این چرخه ی مرگ و زندگی ادامه دارد . در همسایگی من روباهی ست که دلش به اندازهی همهی ابرهای زمستان گرفته است. ماهها میشود که بر پوزهی باریک او اثری از خنده دیده نمیشود. اگرچه خود من هم دست کمی از او ندارم اما گاهگاهی به شوخی هم که شده میخندم. دل آدم خیلی میگیرد وقتی که همسایهاش را اینهمه غصهدار ببیند. امروز صبح زمستانی که خورشید از مشرق برنیامد و بوران و برف همه جا را فراگرفت روباه عبوس با چشمانی اشکبار دوان دوان از لانهاش بیرون آمد و پوزهاش را در پنجرهی شبدری اتاقم گذاشت و گفت: آقا گرگه! گوش کن آخرین شعری رو که نوشتهام برات بخونم. گوشهایم را تیز کردم تا روباه عبوس با صدایی بغض گرفته آخرین شعرش را خواند: دلم از تکرار این همه خروس گرفته است.